مادرم ...تاج سرم ...
بسم الله الرحمن الرحیم
طلبگی ما داستانی داشت ...
وقتی که میخواستم طلبه بشم رفتیم محضر ایت الله زنجانی عریضه و عریضه کِشی
بماند که حضرت عللیه مادر مکرمه یه ربع بیست دقیقه ای برا آقا منبر رفتن ...
گفتیم اقا مادرمون راضی نیستن طلبه شم ...
تکلیف چیه ؟!!!
اقا فرمودن : پسرم ... طلبگی واجب کفاییست و احتیاج به اذن و رضایت پدر و مادر به هیچ عنوان ندارد ...
این ما بودیم
اما اگه میخوای توی این رشته و این علم به جایی برسی بدون رضایت مادر به جایی نخواهی رسید ....
و باز باری دیگر این ما بودیم
این شد که رفتیم دانشگاه ...
ما به تکلیفمون عمل کردیم ... مدتی نگذشت ... خودش با دستان پر محبتش مثل صاحب اسمش ... فاطمه ی زهرا مادرانه راهیم کرد ...
دانشگاه و مکتب امام صادق .... همان سپاه مهدی ... علیهم السلام.
حوزه علمیه دروس و معارف اسلام و اسلام شناسی ...
گردان سربازان ولی عصر ...
یا صاحب الزمان ...
من فدایی پدر و مادرم ... پدر و مادرم فدایی تو ...
* خیلی اوقات همینکه به وظیفت عمل کنی خودشون دستتو میگیرن ...
* خیلی اوقات رضایت نیست .. اما رضایت کسب کردنیه دیگه !!!
* وقتی داشتیم خدا حافظی میکردیم ... همه رفتند بیرون ... اقا صدام زدند ... اونجا چندتا طلبه ی دیگه هم بودن ... فرمودند : برید حرم امام رضا ... التماس کنید ... خواهش کنید ... راهتون میدن ان شاالله
*یاد اشکهای حرم بخیر ...
رفتم حرم ...
اشک نه .... اشکها ...
دعا کنید لیاقتشو حفظ کنم ...