35. فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا یا ابالحسن ایها الامام الرئوف
ما مشهدی ها این روزا کمتر میریم حرم ! آخه خیلی زائر از سراسر کشور و حتی از کشور های همسایه مهمان آقا هستن و حرم خیلی شلوغه ، روز های دیگه میتونیم بریم پا بوس بهتره حرم رو واسه مهمون ها شلوغتر نکنیم
من وقتی این زائر هارو میبینم که از چندین کیلومتر قبل با پای پیاده ، با یک حال و هوایی که تا نبینید نمی فهمید گریه کنان به سوی حرم میرن به خودم نیشتر میزنم که وای برما : تمام سال کنار آقا هستیم کنار ولی نعمتمون ولی آیا انطوری که باید ، حق این همسایگی رو اداء میکنیم ؟!
ولی یه کاری رو خوب بلدم ، اینو از علماء حق و بزرگان یاد گرفتم !
این هیئت های سینه زنی و زنجیر زنی که میان ، یواشکی خودتو بینشون جا میدیو باهاشون هم صدا میشی ، اینطوری بین یه عده زائری که اخلاصشون خیلی از من بی مایه بیشتره و مسافت و مشکلات زیادی رو متحمل شدن امید نگاه خاص بهت بیشتره .
این خیل عظیم به عشق یه لحظه کنار مضجع پسر زهرا بودن این سختی و سرما رو به تنشون خریدن که بیان بگن :
آقا مادرتون گله ...
............................
آقا سید خیلی قشنگ گفت : بچه ها این حرم رفتن هاتون میدودنید چیه ؟ هردفعه میرید حرم بیعتتون رو با حضرت علی بن موسی الرضا تجدید میکنین ... که ان شالله ما هستیم ،ما گناه نمیکنیم ، حب شما در سینه های ما حک شده و منتظر ظهور پسرت مهدی هستین.
یا امام رضا برای ظهور سریعتر پسرت دعا کن
یا اهل بیت النبوه بکم یسلک الی الرضوان
من گدا من گدا من گدایم من گدای شه دین رضایم
از گدا جز گدائی نیاید از گدا پاشاهی نشاید
♥•٠·
شب اول قبر آیتالله شیخ مرتضی حائری قدس سرّه (فرزند فرزانه ی آیت الله شیخ عبدالکریم حائری ، مؤسس حوزه ی علمیه ی قم)، برایش نماز لیلة الدّفن خواندم، همان نمازی که در بین مردم به نماز وحشت معروف است.
بعدش هم یک سوره یاسین قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه کردم،.
چند شب بعد او را در عالم خواب دیدم. حواسم بود که از دنیا رفته است.
کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟!
پرسیدم:
آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟
آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر میآمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشتهای دور صحبت کند شروع کرد به تعریف کردن… وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت.
درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل میدیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشهای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی میآید. صداهایی رعبآور و وحشتافزا! صداهایی نامأنوس که موهایم را بر بدنم راست میکرد.
به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود.
بیابانی بود برهوت با افقی بیانتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک میشدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشی که زبانه میکشید و مانع از آن میشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف میزدند و مرا به یکدیگر نشان میدادند.
ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم جیغ بزنم ولی صدایم در نمیآمد. تنها دهانم باز و بسته میشد و داشت نفسم بند میآمد.
بدجوری احساس بیکسی غربت کردم: – خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم.
صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین!
سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من میآمد.
هر چقدر آن نور به من نزدیکتر میشد آن دو نفر آتشین عقبتر و