در روز های پایانی تبلیغ ...
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم و رحمت الله /
عرض تسلیت دارم ایام شهادت آقا امام صادق علیه السلام ، رئیس مکتب جعفری و شیعه ی اثنا عشری .
جا داره از عزیزانی که لطف دارند به بنده ی حقیر و چندین بار به این تارنما مراجعه کردند ولی خبری نبود عذر خواهی کنم . ان شا الله که زندگی هاتون حیدری و فاطمی .
حقیقتش چند روز پیش بعد از اینکه سلام نماز رو دادیم و من طبق معمول با گوشه چشمی و لبخند یواشکی ای به مکبر کوچولو هام ، تلپاتی مونو بر قرار کردم ! تو همین حال به این فکر میکردم که من واقعا چطوری باید بعضی از قشنگی های کار تبلیغی و جهادی رو به قلم در بیاورم ؟
زیاد اتفاق افتاده که یک منظره ی خیلی خیلی تاپ و توپ پیدا کردیم اما من دوست نداشتم ازش عکس بگیرم . حس میکنم حیف میشه ... هرز میشه عکس . اخه هرچقدر هم که دوربین با کیفیت هرچقدر که عکاس حرفه ای اما اصلا منظره یا لحظه ، از اوناییست که واقعا فقط باید درکش کنی
تا بفهمی یعنی چی ...
وقتی تعریف چیزی واقعا در وصف نمیگنجد خب چرا با توصیف قاصر و ناقص حیفش کنی ؟ تعریف که بکنی اصلا از مزه می افتد ...
اگر چنین حالی را کسی حس کرد اونوقت میفهمه که ؛ باباجون واقعیاتی در این عالم هست که فقط از راه کشف و شهود به دست میاد ... یعنی هرچقدر هم که طرف با مهارت و مسلط به موضوع باشه و حرفه ای قلم بزنه حلوا از اون حلواهایست که طعمش را الحق و الانصاف تا نخوری ندانی ...
و تجربه ی تبلیغ امسال ما شکر خدا بسیار بسیار خوب و پر برکت بود ؛ یاد حرف مرحوم علامه حسینی طهرانی افتادم که همیشه طلاب را به تبلیغ رفتن در ایام مناسبتی امر می فرمودند و آن را برای طلبه واجب میدانستند و می فرمودند : تبلیغ رفتن با خودش برکات زیادی را می آورد . برکت در همه چیز ...
گستردگی ذهنی و آمادگی ای که حقیر در همین دوماه برای وظایف طلبگیم کسب کردم به هیچ وجه ممکن نبود با ماندن در شهر بدست بیاورم . چیزهایی که از نزدیک دیدم و شنیدم ، تجربه های خیلی مفیدی که یاد گرفتم و ... ( المنتة لله )
از همین الان غمباد روز خداحافظی دارم /
قبول کنید سخته ... شصت-هفتاد روز ، روزی چند مرتبه با بچه هایی باشی که تمام محبت و مهرشان را با نهایت صداقت و بدون هیج کلک در میدان گذاشتند و مشتاق تر از هر چیز دیگری با تو بودن را ترجیح داده باشند و حالا تو بخواهی از فردا نبینیشان .
همان هایی که در گرمای بالای چهل درجه ی بیابانی بیش از یک ساعت قبل از ساعت وعده ی با تو بودن ، پشت در اتاقت منتظر باشند
همان هایی که تا در را باز میکنی از آن سر محوطه ی حیاط مسجد دوان دوان با هم رقابت میکنند تا زودتر به تو برسند و دست بدهند ... و گاهی هم اصلا دوست ندارند دستشان را از دستت جدا کنند ...
همان هایی که مشتاق تر از خود تو ! قبل از اذان وضو گرفته ، قد و نیم قد صف اول نشسته اند ... با وجودی که میدانند پیر مردهای بداخلاق مسجد نمیگذارند حتی صف دوم بایستند ! ، ولی قول داده اند وقتی ( حاجی آقا ! ) آمد و آنها بلند شدند و دورش را حلقه زدند ، سلام کردند و یکی یکی دست دادند بر گردند اخرین جاهای صف نماز ...
همان هایی که باز تا نماز تمام می شود و سلام آخر مجلس به امام حسین / امام رضا / امام زمان علیهم السلام را دادی ، دوان دوان ، دوباره خود را به سر سجاده تو میرسانند تا با لبخندهای بهشتی شان (قبول باشه) بگویند .
همان هایی که تا فهمیدند قراراست بروی چند ثانیه حتی هیج حرفی هم نزدند و فقط مات و مبهوت نگاهت کردند ...و گفتند : حاجی آقا توروخدا نرید ... کی بعد برای ما کلاس بزاره و به ما چیزی یاد بده
همان هایی که گاه و بیگاه البته با حیایی خاص و خجالتی دلنشین میوگیند ؛ ما شما رو خیلی دوست داریم...
واسشون جزوه ای پرینت کردم که با اون به یک گروهشون درس میدم .
اون روز میخواستم برم مشهد زیارتی کنم و کاری هم داشتم ... جلو راهم را گرفت !
- کی برمیگردید؟؟
ان شا الله فردا پس فردا میام اگه زنده بودم .
- خداکنه بسلامتی زود بیاین . فقط دیر نکنیدا چون درسامون عقب میمونه !!
البته باهاشون خداحافظی نمی کنم ... گفتم که زنده باشم ان شاالله بهتون سر میزنم ...
پ.ن :
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام .
* محمد سجاد ... روحت شاد / امسال قرار بود به بلوغ برسی ... اما دمت گرم رفیق ، ایت الکرسی رو تا نیمه اش حفظ کردی و رفتی ...