درس هایی از پینت بال !
بسم الله الرحمن الرحیم
عصر بود که گوشی زنگ خورد :
- سلام شیخ ! میخایم بریم بازی ، میتونی بیای ؟
من : کجا ؟!؟
- داریم میریم پینت بال . بچه ها همه هستند ( طلبه های حوزه ! )
من : درد داره ؟!!
- اوووو ، بچه ! بیا ما خودمون هواتو داریم !
من : ببین من کلا روحیه ی لطیفی دارم ، خطرناکه ! دلم نمیاد بچه ها رو تیر بزنما !
- شیخ ! تاحالا اومدی اصلا ؟! بابا محافظ میدن قانون داره ، داور داره ..
من : عجب ! باشه ... الان راه میافتم !
و این بود که من آماده ی نبرد تن به تن شدم !
رسیدیم سالن نماز شد ، تاوختا بچه های دیگه هم اومدن . حالا شما تصور کنید چهار پنج تا شیخ با یک عده طلبه دیگه اومدن ورودی یک شهر بازی ... اذان بود . فکر کنم مسجد شهر بازی اولین نماز جماعتش رو با چندتن از روحانیون رزمنده ! تجربه کرد .
وارد شدیم و مسئول باشگاه خوش آمد گفت . البته رفقا تقریبا هر هفته در میون میرن ولی من بار اولم بود لذا ایشون با بچه ها آشنا بود .
بچه ها شروع کردن یکی یکی نکته ها رو بهم یاد دادن :
شیخ حواست باشه به هیچ عنوان ماسک محافظ رو تو زمین از صورتت در نیاری
اگر کسی تیر خورد خودش باید بگه و از زمین بره بیرون تا دور بعد بازی
وقتی کسی داشت میرفت بیرون از پشت نشونه نری بزنیش !
نزنی خوردی ! جلوت که محافظ داره ولی به بازو و پاهات بخوره کبودی رو شاخشه !
و...
و من شدم پر از استرس !
البته از اونجایی که من همیشه به یاد شما رفقای وبلاگیم هم هستم واستون یک یادگاری گرفتم .
من و پینت بال یهویی !!
قبلا زیاد کلاش دستم گرفته بودم ، تیر اندازی با کلاش و ژ3 زیاد داشتم ...
اما اینبار یکم واقعی تر بود انگاری ... دیگه سیبل هدف نبود باید دقت میکردی وگرنه تیر میخوردی
وارد زمین شدیم
داور سوت شروع نبرد رو زد ...
پشت مانع پناه گرفته بودم . تا سرتو کمی از پشت مانع میاوردی بیرون که نیروی مقابل رو ببینی تا تیر بزنی سیل تیر و رگبار از چپ و راست به سمتت روانه میشد !
من واقعا ترسیده بودم !
شیخ محمدحسن صدا زد : شیخ ! دارن میان طرفمون ... زود باش بیا اونطرف ، جاتو عوض کن .
اما من واقعا انقدر میترسیدم که پاهام تکون نمیخورد ...
شیخ محمدحسن رو زدن ... سریع از زمین رفت بیرون .. بلند بلند صدا میزد شیخ ... زوود باش یک کاری کن یا بزنشون یا جاتو عوض کن الان میزننت !
و من کاملا شکه شده بودم ...
سرمو آوردم بیرونو بررسی کنم که یک تیر از کنار گوشم رد شد ! قشنگ صفیر صداش رو حس کردم !
با هزار یا علی مدد و کلی بسم الله بسم الله بلاخره چند قدم جامو عوض کردم و کمی اومدم اونطرف تر ...
و بدون شوخی و بدون اغراق میگم : شاید نزدیک به دو دقیقه من نفس نفس میزدم و هرچی خاطره از شهدا و رزمنده ها و عملیات بود از ذهنم گذشت !
تو همون لحظه ها به این فکر میکردم که
اینجا تو شهرمه !
حریف رفقای جون جونیمن ! سربازای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف .
تیر مشقیه و پلاستیکی ! نهایت کاری که بکنه کبودیه ...
تجهیزات کامله از ماسک و روپوش ضد ضربه تا مچ بند و خشاب پر !
میدونم پنج دقیقه دیگه بازی تمومه و دور جدید شروع میشه
اسارتی در کار نیست ، کشورم در خطر نیست و ...
اما چه جرءت و رشادت و مردانگی ای داشتند اونایی که به استقبال شمشیر ها رفتند ...
اون بچه های چهارده پونرده ساله ای که دور از شهر و خانوادشون جلوی دشمنی که رحمی نداشت تاجایی که با خمپاره افراد رو نشونه میرفت ... رزمنده ای که خودش بود و پوتین هایش و نهایتا یک کلاش ! و میرفت که برود ... میدانست برگشتی در کار نیست .. میدانست تیری که از روبرو می آید ، می کشد !
میرفت ... البته بی انصافی نکنیم . دستش انقدر ها هم خالی نبود ...
یک بغل گل یاس از محبت مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها داشت ...
از روی کوهی میرفت سمت دشمن که جای قدم های استوار عباس بن علی علیه السلام بوده
کوله باری پر از عشق به خدا بود بردوشش و باسربند زیبای یا فاطمه اش تمام خدا را حس می کرد .
قوت و جراتی که ذکر یا حسین به او می داد از معرفتی بوده که خدا نشانش داده بود ...
خوش بحالش ... ره صد ساله ی صد عاشق و دلداده حق را یک شبه رفت ...
خدا جلوه ای از خودش را به او نشان داده بود ... و او دلیلی برای ترس نداشت ...
هر چه میشد خوشی بود و زیبایی ، هرچه می دید خدا بود و خدا ...
دعا کنیم خدا چنان عشق خودش را به ما بدهد که ما هم در جنگ خطرناکتر از تن به تن این دنیا ؛ با سلاح محبتش جلو رویم و به او برسیم ... جنگ با نفس ...
گرچه رفتند ! ولی قافله راهش برجاست ... شک نکنید !
* نیامده ایم این دنیا تا خوش گذرانی کنیم ! اصلا نمیشود ! محال است ... اصلا از اول قرار نبوده دنیا بهت بچسبه ! مگر در یک حال : وقتی فانی در خدا شدی ، وقتی دیگر خودی در میان نبود ... انجا اصلا دیگر ناخوشی ای نمی بینی ! تا قبل از آن ، هرچه هست غم است !
وصلش آرزوست ...