باز این چه شورش است که در اربعین توست
زنگ زد و گفت انقدر موکب ها شلوغه که حتما لازمه با خودت کیسه خواب بیاری !
یکی از بچه ها میگفت چهار راه شهدا کنار حرم اما رضا علیه السلام کیسه خواب های زمان جنگ رو آوردن و با قیمت مناسب میفروشن . فقط دو ساعت به حرکت قطار بود که سوار ماشین بی بنزین شدم ! حرکت به سمت حرم .. آخرین کیسه خوابش بود . مغازه دار از آشناها بود . گفت این ها رو تو یک مزایده خریدم واسه رفقا که اربعین دارن میرن کربلا این یکی رو وقتی تحویلم دادن مسئولش گفت تو همین بسیجی شهید شده .. اسم و فامیل شهید هنوز روی کیسه خواب بود ...گفت میخواستم نگهش دارم اما اگر لازم داری راه کربلاست ، اشکالی نداره میخوای ببرش .
کیسه خواب سبز زمان جنگی رو برداشتم و به سرعت رفتم خونه و قسمت مخصوص کوله پشتی که برای همین کار بود بسمتش و آخرین خداحافظی رو با اهل بیت کردم .
قطار به مقصد قم !
حیف بود در این مسیر از همسایگی علی بن موسی به خواهرشان عرض ادب نکنیم خصوصا که اولین قرارمان در عراق هم پابوسی پدر این بی بی بزرگوار بود .
قبل نماز صبح رسیدیم . دوستان یکی از مساجد قم را از قبل هماهنگ کرده بودند. سرکوچه مسجد که رسیدیم یک مهتابی سبز دل ما رو برد !! میدونید که مهتابی سبز نشونی کجاست ؟؟!!
یعنی در این مکان یکی از این خدمات ارائه میشود : ( کبابی ، کله پاچه ، سیرابی ، جیگرکی )
و این موقع صبح فقط نشونه کله پاچه ست !
خلاصه نماز صبح رو در حرم خانم فاطمه معصومه در حالی خوندیم که گروه پنج نفره ما هرکدوم یک کاسه آب کلّه عالی با نیت قوت گرفتن برای عبادت خدا بر بدن زده بودن !
نفس کشیدنمون را هم میتونیم عبادت کنیم راه رفتنمون کار کردنمون درس خوندنمون خوردن و خوابیدنمون ... حتی شادی و لذت هامون حتی ... !
فقط باید هدفت رو درست مشخص کنی . فرق است بین لقمه ای که بی هدف پائین میره با لقمه ای که برای بدست آوری بنیه در جهت عبادت و کسب رضایت خدا با بسم الله و وضو نوش جان میکنی.
این یک نمونه خیلی کوچکه در یک معنی خیلی وسیع تر میفهمی آرامش و لذت و خوشی یعنی چه ... اگر قشنگ روی این تفکر و جهان بینی دقیق بشی میفهمی که نهایت سعادت و خوشی رسیدن به توحیده ... خدا به همه ما توحید عنایت کنه . بالاترین غایت ما فقط باید توحید باشه /
خوش حال از این بودیم که سفیر و قاصد سلام ولی نعتمان به پدر و پسر و خوهرشان هستیم و در راه امانت دار سلام این عمه سادات برای پدرشان هم شدیم .
و همه این ها را زمانی قشنگ حس کردیم که آشیخ عبدالحسین در کوپه قطار قم اهواز برای بچه ها روضه می خواند... واقعا حال و هوایی بود ، شاید بیش از نود درصد مسافرین قطار اهواز این روز ها کربلایی بودند ! افراد غریبه آمده بودند پشت در این کوپه و سرها پائین ، آرام آرام ، هق هق کنان ، شانه لرزان به شوق وصل به ارباب اشک می ریختند ...
راستی ؛ بعد روضه یکی هم بانی شد با مهماندار سالن هماهنگ کرد و چایی آخر روضه داد !
در راه با یک عراقی آشنا شدیم. اومده بود ایران زیارت امام رضا و حضرت معصومه سلام الله علیهما .
این آشنائی همانا ، همراه شدنش با ما و مهمان شدن ما چهل پنجاه نفر در خانه او در نجف هم همانا !!
در راه با او کلی صحبت کردم ... خیلی واسم جالب بود که انقدر سلیم العقل و خوش فکر و فهمیده ست ... ! و اینکه چه عربی خوبی صحبت میکنه ( اخه مردم عراق معمولا همه با لهجه های مختلف تکلم میکنند ) میگفت رزمنده در برابر داعش ملعون هست ... با همین عربی دست و پاشکسته یک دنیا افاضات از نظریات دینی و عقیدتی و سیاسی واسش داشتم !!
هیچی دیگه گل کاشتم من ... وقتی از تحصیلاتش پرسیدم ... گفت طلبه درس خارج فقه واصول نجفه :) :) به هر حال به برکت هم نشینی با شیخ حسن کلی مکالمه محاوره ایم خوب شد .
اهواز از قطار پیاده شدیم / حال هوای راهیان نور بود . یادش بهشت /
راه افتادیم مسیر به مسیر سوسنگرد ، دهلاویه ، بستان ، بیمارستان صحرائی امام حسن علیه السلام ..
یاد حرفهای استادم افتادم که : بچه ها ، هروقت راه افتادید برید کربلا یادتون باشه همینطور که رد میشیدقدم بر می دارید . وجب به وجبشو خون شهداء و جوان های عاشق امام حسین علیه السلام حفظ کرده ... خون دادند تا راه کربلا باز بشه ... اینجا رو خاکی پاتو گذاشتی که خونشون ریخته عیب نداره اما ... مواظب باشید خدایی نکرده تو زندگیتون تو دین داریتون خون شهدا رو لگد نکنید خدا شاهده فردا نمیتونیم جواب پدر و مادر این شهدا رو بدیم / خیلی با دقت و فکر از این مسیر رد بشید.
به مرز چزابه که رسیدیم موکب ها شروع شد . عرب ها به خیمه و حسینیه ( مُوکِب ) میگن .
التماس می کردند واسه پذیرایی و تکریم زائر امام حسین ...
این اولین جایی بود که ما با مهمان نوازی زوار روبرو شدیم که تا ده دوازده روز صبح و شب مدام و پیوسته دیدیم /
هلب زوّار ابوالسجاد هلا بیکم هلب زوّار ابوعلی حیاکم الله هلب بزوّارالحسین و ...
تظاهر نبود ... خود بینی نبود ... با تمام وجود عاشقانه خدمت میکردند از یک کیلومتر قبل مرز که ایرانی ها موکب زده بودند و تا یک کیلومتر بعد مرز که عراقی ها بودند / اصلا عراقی و ایرانی مطرح نبود .. سفید و سیاه نبود زشت و زیبا نبود .. همه آبرو داشتند اونجا همه محترم بودند همه زیبا بودند! همه یک هدف داشتند همه حول یک محور راه می رفتند ... حسین علیه السلام /
استاد آشیخ علیرضا پناهیان خیلی تعبیر زیبایی کردند ... میفرمودند این حرکت میلیونی اربعین یک تمرین هست . تمرین برای زمان ظهور / این یک مشت از خرواریست که حجة بن الحسن المهدی به پا میکند . اون زمان هم همه با هم برادرند همه هم رو دوست دارند همه به یکدیگر کمک میکنند و خیر خواهی دارند ... غریبه نیست هیچ جا ، همه جا غوغا و جنبش است همه با هم آشنایند همه یک جا میروند همه یک مراد دارند همه یک هدف و یک رهبر دارند ...
از رهبر گفتم ... واقعا صحنه هایی دیدم از عشق شیعیان به رهبری که انصافا غرور آفرین بود .
خب اظهار علاقه ما ایرانی ها به رهبری چیز طبیعیست اما باید میدیدی که شیعیان بحرین امارات قطر مدینه قطیف و خصوصا لبنان چقدر اظهار علاقه و محبت داشتند به آقا / جوان و پیرشان در این سفر نشانی از محبت این سلاله باغ فاطمی داشتند .
بله ... از مرز چزابه رد شدیم / ماکه هم گذرنامه داشتیم و هم ویزا سریه مهر زدیم و رد شدیم اما پیش خوندمون بماند بنده خدا با دوتا بقچه از روستاشون اومده بود جوان رعنایی بود گفت حاجی میخوام برم کربلا ! هیچی هم ندارم نه گذر نه ویزا ... چکار کنم ؟ گفتم نگران نباش لعن چهارضرب بگیر رد میشی ... کار ندارم که یه عده با کارت ملی رد شدن اونایی هم که کار ملی نداشتن با گواهینامه و دفترچه بیمه !! لطف امام حسین بود دیگه .
اما تا وارد خاک عراق شدیم بچه گفتن این همه جمعیت چند هزار نفری با چی میخوان برن ؟!! ببینید جمعیت خیلی زیاد بود ، واقعا اتوبوس و تاکسی جوابگو نبود ...
این سوال بود تا از گیت رد شدیم و منظره ی بسیار جالب و قشنگ حمل و نقل زائرین ابهام رو از بین برد و مساله آسون شد اینطوری :
کمپرسی مارو بار زد و حرکت به سمت شهر الاماره !! / اونجا گاراژ هست و ترمینال .
اما با کمال تعجب تریلی مارو داخل کوچه پس کوچه های اماره پیاده کرد ! و من دیدم که یه عده از رفقا کلی ترس ورشون داشته بود !!
تا پیاده شدیم از تریلی مردم همه ما را دوره کردند ... درخواست برای اینکه به خونه هاشون بریم و استراحت کنیم ... از ما ناز و از اونا نیاز !
اون شخص عربی که لب مرز مارو سوار کرد تو راه خودش با یک توییتا شاسی بلند اسکرت ما بود این بنده خدا کلی خوشحال و ذوق زده بود ... ما اونجا نفهمیدیم قضیه چیه تا اینکه بعد پیاده شدن ما با پنج شش نفر دیگه رسید سر وقتمون و خنده کنان بی اجازه دیگه کوله ها و کسیف های مارو سوار ماشینش کرد .
اون پنج شش نفر هم با کلی احترام بارو به زور به کوچه ی پشتی راهنمایی کردند...
اونجا فهمیدیم اینا عشیره ای کار میکنن و هرکسی یه گوشه زحمت رو متقبل میشه
یکی تریلی میاره یکی زائر پیدا میکنه یکی دعوا میکنه زائرشو نگه داره ! تا کس دیگه نبره خونه خودش ! یکی ساک هارو میاره یکی خونه شو میده یکی آب معدنی یکی نوشابه ماست و رانی و دوغ و سبزی ، یکی غذا درس میکنه ...
کار ندارم به اسم نماز مغرب مارو بردن خونه شون .. چون ما شب میخواستیم بریم کاظمین و بلافاصله سفره ها رو پهن کردند و پنج شش نوع غذا اینم عکسش :
صدا میزد حیاکم الله هلا بیکم زوار ... هنیئالکم هذا من برکات الحسین ... برکات الحسین ...
عراقی ها با دوتا چیز از بچگی بدجور عجین اند ! چایی ( از نوع تیره + شکر ) و سیگار !
بنده خدا با احترام تمام چندبسته سیگار اورد و داد به بچه ها !!! بماند ... !!
میگفت سه روزه غذا درست میکنن و زائر نمیاد ، پخش میکنن توی محله . خیلی خوشحال بودن که امشب خونه هاشون خالی نبود . پخش شدیم هر ده نفر خونه یکیشون .
شب درخواست کرد روضه خونده بشه تو خونش ... و عجب روضه ای هم شد .
پدر یکی از رفقای طلبه مون مرد صلواتی جمعه ! دقیقه به دقیقه صلوات های مختلف چاق میکرد !
مثلا : برای رفع همهمه صلوات بفرستند همه . یا تو ماشین وقتی راننده با 180 تا سرعت میرفت میگفت برای اینکه راننده ی سیاره بلایی سرمون نیاره بلند صلوات ... اینارو با این حالت تصور کنید که این طرف یک ریش سفید و مرشد زورخانه و هیکل و با جبروته .. اما در نهایت زنده دلی و گشاده رویی .
بعد شام گفت : شیر مادرنتان حلالتان ، هرچی خوردید نوش جانتان ! عاقبت بخیری بانی ها بلند صلوات !
دوروز کاظمین بودیم و ورد زبونم بود :
چه حرمی چه گنبدی فکر میکنی تو مشهدی زهرا میگه خوش اومدی /خوش اومدی
حرمش حرم امام رضا کرمش کرم امام رضا
رفقا تو حرم گفتند ما صبح سامرا بودیم . کلی دل ما هوایی شد . منطقه تقریبا خطرناکه هنوز ولی بیست نفرمون شب تصمیم گرفتیم جدا بشیم و نماز صبح بریم سُرّ مَن رءاه ..
انصافا حال و هوای عجیبی بود . یه عده شبی غسل شهادت کردند . واقعا ترس داشت ...
راه افتادیم و رفتیم تافاصله ی پانزنده دقیقه ای حرم که سیطره همه ماشین های ایرانی رو نگه داشته بود.. سردار عراقی که کمی ایرانی بلد بود اومد پایین و جمعیت همه دوره کردنش با تمام مهربانی روی زوار رو بوسید گفت باور کنید خطرناکه ... با همون لهجه عربی میگفت اقای قاسم سلیمانی دستور داده ایرانی هارو راه ندیم .. ولی من زنگ میزنم بهش تا یک ساعت دیگه ببینم کاری میشه کرد ؟
همینطور واستاده بودیم که پشت سر هم ماشین های نظامی با آرم سپاه رد میشدن !! تو ماشینا رو نگاه کردیم دیدیم لباس ها همه لباس رزمی سپاه با چفیه دور گردناشون ...
بین اون جمعیت که لا اقل هشتصد نفری بودن دیدم یک پرادو شیشه دودی واستاد و یکی از چهره های معروف سپاه با همون لباس سبز پاده شدو اومد پیش بنده .. مارو برد جلوی ماشین پشت جمعیت که دیدیم یکی از اون معروف تر ها با لباس شخصی جلو نشستن ! پیاده شد بنده خدا احوال پرسی و خیلی محترمانه گفت آشیخ دیروز بیست هزار ایرانی اومدن سامرا ...درگیری داشتیم با داعش درب حرم رو بستیم تا این جمعیت رو با اسکرت نظامی و هلی کوپتر خارج کردیم خیلی اذیت شدیم خطرناک بوده .. این جمعیت به حرف ما نمیکنن شما لطفا قانعشون کنید برگردن ... ملعون ها بین نی زار قایم شدن با سیمینف تک تیر انداز میزنه امنیت این منطقه هم با خود حاج قاسم سلیمانیه / گفتند نمیخوایم شیرینیه این سفر اربعین رو به مردم ایران تلخ کنیم و برا جمهوری اسلامی حرفی دربیاد و خدایی نکرده کسی مفت شهید بشه .
حرف هاش منطقی بود ... بهش گفتم به یک شرط ! خندید و گفت در خدمتتونم حاج آقا .
گفتم کی میری حرم ؟ گفت ده دقیقه دیگه ان شا الله تو حرمم ... گفتم به نیابت من و همه این جمع و تمام کسایی که بهشون التماس دعا گفتن زیارت کنی ...
سردار سپاه قبول کرد ... و مرد صلواتی با سوت زورخانه که همراهش اورده بود خلق الله رو جمع کرد یه سه چهار دقیقه ای براشون صحبت کردم و با امید قبولی زیارت سامرا (امام هادی و امام حسین عسکری) برگشتیم سمت نجف خونه ی شیخ حسن !
رسیدیم خونه شیخ حسن ... بنده خدا خیلی مارو خجالت داد و سفره ی خیلی پر برکتی پهن کرد ... چلو گوشت و آب گوشت و نوشابه و میوه و ... ! واقعا زحمتای این طلبه نجفی واسمون خیلی گران قیمت بود ...
و صبح بعد نماز پیاده روی نجف تا کربلا را شروع کردیم ...
شنیدین میگن هیچ دوربینی نمیتونه این عظمت رو به نمایش دربیاره ؟! دقیقا من معنی این جمله رو اونجا فهمیدم /
تا نیایی نفهمی / عجیب بود . قدم به قدم شکوه لحظه به لحظه عظمت نفس به نفس شیدایی و عشق.
از بچه هایی که طبق خرما را روی سرشان گذاشته بودند
از پیر مرد معلولی که وسط راه روبه جمع پیاده رو نشسته بود به مردم ارده خرما تعارف میکرد
از دختر بچه ی سه ساله ای که با چادر آب میریخت برای زوار
از اونایی که کنار جاده تشک پهن کرده بودند و زوار را مشت و مال و ماساژ میدادند
از قهوه ریز ها
از اون مردی که چرخ خیاطی دستی آورده بود و کیف و کوله هارو ترمیم میکرد
از فلافلی ها ! از نخود شوری ها !
از اونایی که ابله های پای این عشاق امام حسین را مداوا میکردند
از دکتر ها و داروخانه ها و درمانگاه های رایگان بین راه
از اون مادری میومد جلو و بدست زوار نفر به نفر شکلات میداد
از شتری که دم در موکب منتظر قربانی شدن بود تا به کمالش برسد
از کارمندان و مهندسین شهرداری که که لباس پاکبانی برتن کرده بودند ، راه ها و کربلا را نظافت میکردند
از اون کنیز حضرت زهرا که راه رفتن عادیش سخت بود ... ولی میگفت به عشق پسر فاطمه میام ...
و از اون جمعیتی که یاد صحرای محشر می افتادی
جایی که چشم ها همه منتظرند ...
یا حیسن ، اینجا تمام امیدمان رسیدن به تو بود
روز حشر تمام امیدمان این است که به ما هم برسی ...